جدول جو
جدول جو

معنی سر تافتن - جستجوی لغت در جدول جو

سر تافتن
سر برتافتن، سر تابیدن، سر برتابیدن، سر پیچیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن
تصویری از سر تافتن
تصویر سر تافتن
فرهنگ فارسی عمید
سر تافتن
(حَ شَ / شِ دَ)
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) :
طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان).
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش.
ناصرخسرو.
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب.
ناصرخسرو.
وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر
ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص 24).
چو عاجز شد از راه نایافتن
ز رهبر نشایست سر تافتن.
نظامی.
گر تو سر این گیا بیابی
از خدمت شاه سر نتابی.
نظامی.
وگر زلفم سر از فرمانبری تافت
هم از سر تافتن تأدیب آن یافت.
نظامی.
جوانی سر از رأی مادر بتافت
دل دردمندش چو آذر بتافت.
سعدی.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی.
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به.
حافظ.
، اعراض کردن. روی برگرداندن:
کسی کو بتابد سراز راستی
کژی گیردش کار در کاستی.
فردوسی.
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر.
ناصرخسرو.
اگر تو ز آموختن سر نتابی
بجوید سر تو همی سروری را.
ناصرخسرو.
چو بنهاد عقل تو رأی صواب
ز رأی صواب خرد سر متاب.
؟ (از سندبادنامه ص 346).
کس از دانش و دین او سر نتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت.
نظامی.
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی.
نظامی.
مگو زین در بارگه سر بتاب
وگر سر چو میخم کشد در طناب.
سعدی.
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
خواجگی خواهی سر از خدمت متاب.
سعدی.
هرکه ز طوفان بلا سر بتافت
آب رخ نوح پیمبر نیافت.
خواجوی کرمانی
لغت نامه دهخدا
سر تافتن
نافرمانی کردن سرکشی کردن عصیان ورزیدن
تصویری از سر تافتن
تصویر سر تافتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر گرفتن
تصویر سر گرفتن
آغاز شدن، درگیر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر تافتن
تصویر بر تافتن
تحمل کردن، روگردانیدن، پیچیدن، تاب دادن، مقابله و برابری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو تافتن
تصویر رو تافتن
رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، کنایه از اعراض کردن، پشت کردن، کنایه از گریختن، فرار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(حُ مَ نِ تَ)
خواهش داشتن:
من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد.
صائب.
، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ).
گر صبا با زلف تو سر داشتی
آتش اندر سنگ عنبر داشتی.
عمادی.
با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی).
- سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن:
بدرگاه او هرکه سر داشتی
اگر خر بدی زین زر داشتی.
نظامی.
هرکه با دوستی سری دارد
گو دو دست از وجود خویش بشوی.
سعدی.
مرا یک دم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی.
سعدی.
، علاقه داشتن. محبت داشتن:
همه اندوه دل و رنج تن و درد سری
این دل سنگین دارد بهوای تو سری.
فرخی.
، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
دارم سر آن که سر برآرم
خود را ز دو کون بر سر آرم.
خاقانی.
بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری
ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم.
خاقانی.
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دارم.
سعدی.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو:
غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را
بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد.
ابراهیم ادهم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ سَ کَ دَ)
کنایه از نافرمانی کردن و یاغی شدن. (برهان) (آنندراج). اعراض کردن. دوری جستن: پس مردمان کابل سر برتافتند. (تاریخ سیستان).
چه وقت آید کزین به دست یابیم
ز حق خدمتت سر برنتابیم.
نظامی.
سرش برتافتم تا عاقبت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت.
سعدی.
راستی را سر ز من برتافتن بودی صواب
گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ دَ)
کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن:
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن.
سعدی.
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ کَ دَ)
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن:
بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد
خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد.
بیانا (از آنندراج).
- سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن.
، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حِ نَ گِ رِ تَ)
خرد کردن. له کردن: مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید. (مرزبان نامه).
بروی خاک می غلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار.
نظامی.
مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن
کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ / لِ / لُ کَ)
شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن:
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم بمن برشمار.
فردوسی.
بنزد سیاوش خرامید زود
بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود.
فردوسی.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن.
فردوسی.
گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء).
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبرکه کسی را همال خود شمری.
سوزنی.
و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود.
، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) :
سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان)
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر ابله نماند بجای
هرآنگه که بیند کسی در سرای.
فردوسی.
مرا چون بدسگالان خوار کردی
بروزی چند بارم برشمردی.
(ویس و رامین).
چه بفزودت از آن زشتی که کردی
مرا چندین بزشتی برشمردی.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نیز هم چند می برشمرد.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به ذکر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ تَ)
خر دوانیدن. خر را با دویدن بحرکت درآوردن:
چه تازی خر به پیش تازی اسپان
گرفتاری بجهل اندر، گرفتار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ عُ وَ دَ)
رسن تابیدن. ریسمان تافتن. (از آنندراج). تعویه. (منتهی الارب). عیل. (تاج المصادر بیهقی). مسد. (دهار) (منتهی الارب) :
ز گور تا لب دوزخ بتافتم رسنی
زبهر بستن بار گناه بسیارم.
سوزنی.
، کنایه از فکر بر اصل کردن برای هلاک یا تخریب کسی. (آنندراج) :
خصمت آمد به ته دار ز رفعت طلبی
پدر چرخ برایش چه نکو تافت رسن.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
اترار، سخت تافتن رسن را. عبل، رسن را تافتن. (منتهی الارب). مسد، رسن نیک بتافتن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ شُ دَ)
پشت کردن. چهره رابسوی دیگر متوجه کردن. روی برگردانیدن:
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب.
مولوی.
ره این است رو از حقیقت متاب.
سعدی (بوستان).
، گریختن. فرار کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ دو دَ)
نگران شدن. نگرانی پیدا کردن. دلسوختگی پیدا کردن. دل سوختن، برگرداندن دل:
کسی کو بتابد ز پیمانش دل
کسی کو بپیچد ز فرمانش سر.
قاسم مشهدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ ظَلْ لُ بُ دَ)
روی تافتن. روی برتافتن. روی برگرداندن. اعراض کردن:
گرفته پای تختش را فلک رخ
نتابدجاودانه بخت از او رخ.
قطران تبریزی (از جهانگیری).
شبی رخ تافته زین دیرفانی
به خلوت در سرای ام هانی.
نظامی.
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واﷲ اعلم بالصواب.
مولوی.
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست
کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست.
سعدی.
و رجوع به رخ تابیدن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / رَ فَ / فِ کَ دَ)
سرکشی و طغیان کردن، ناهنجار شدن و منحرف شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
پیچاندن، تا کردن، برگرداندن، خمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج تافتن
تصویر کج تافتن
منحرف شدن بنا هنجار رفتن، سر کشی کردن طغیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربرتافتن
تصویر سربرتافتن
یاغی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر برتافتن
تصویر سر برتافتن
نافرمانی کردن سرپیچی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخ تافتن
تصویر رخ تافتن
روی بر تافتن، اعراض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در بافتن
تصویر در بافتن
بافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر تافته
تصویر پر تافته
پرتاب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرتافتن
تصویر سرتافتن
عاصی، بی فرمانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در تافتن
تصویر در تافتن
تافتن پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه سر را جدا سازد و بر زمین افکند، شمشیر تیغ: اندر نیام از پی تجهیز دشمنان دارد سر افکنی که به جوهر مرصع است (شرف شفروره المعجم 264: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرد یافتن
تصویر سرد یافتن
((سَ. تَ))
سرد شدن، احساس سرما کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر برتافتن
تصویر سر برتافتن
((بَ تَ))
سرپیچی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرتافتن
تصویر سرتافتن
((~. تَ))
سرپیچی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
تحمل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
انجام شدن، انجام گرفتن، عملی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جان باختن، جان فدا کردن، جان بازی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرتابیدن، نافرمانی کردن، اعراض کردن، تمرد کردن، اعراض کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد