بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) : طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب. ناصرخسرو. وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب. مسعودسعد (دیوان ص 24). چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن. نظامی. گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر نتابی. نظامی. وگر زلفم سر از فرمانبری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به. حافظ. ، اعراض کردن. روی برگرداندن: کسی کو بتابد سراز راستی کژی گیردش کار در کاستی. فردوسی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. چو بنهاد عقل تو رأی صواب ز رأی صواب خرد سر متاب. ؟ (از سندبادنامه ص 346). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی. نظامی. مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم کشد در طناب. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از خدمت متاب. سعدی. هرکه ز طوفان بلا سر بتافت آب رخ نوح پیمبر نیافت. خواجوی کرمانی
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) : طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب. ناصرخسرو. وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب. مسعودسعد (دیوان ص 24). چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن. نظامی. گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر نتابی. نظامی. وگر زلفم سر از فرمانبری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به. حافظ. ، اعراض کردن. روی برگرداندن: کسی کو بتابد سراز راستی کژی گیردش کار در کاستی. فردوسی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. چو بنهاد عقل تو رأی صواب ز رأی صواب خرد سر متاب. ؟ (از سندبادنامه ص 346). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی. نظامی. مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم کشد در طناب. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از خدمت متاب. سعدی. هرکه ز طوفان بلا سر بتافت آب رخ نوح پیمبر نیافت. خواجوی کرمانی
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)
کنایه از نافرمانی کردن و یاغی شدن. (برهان) (آنندراج). اعراض کردن. دوری جستن: پس مردمان کابل سر برتافتند. (تاریخ سیستان). چه وقت آید کزین به دست یابیم ز حق خدمتت سر برنتابیم. نظامی. سرش برتافتم تا عاقبت یافت سر از من لاجرم بدبخت برتافت. سعدی. راستی را سر ز من برتافتن بودی صواب گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی. سعدی
کنایه از نافرمانی کردن و یاغی شدن. (برهان) (آنندراج). اعراض کردن. دوری جستن: پس مردمان کابل سر برتافتند. (تاریخ سیستان). چه وقت آید کزین به دست یابیم ز حق خدمتت سر برنتابیم. نظامی. سرش برتافتم تا عاقبت یافت سر از من لاجرم بدبخت برتافت. سعدی. راستی را سر ز من برتافتن بودی صواب گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی. سعدی
کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن: عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی. چون دلارام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم. سعدی
کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن: عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی. چون دلارام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم. سعدی
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن: بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد. بیانا (از آنندراج). - سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن. ، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
درگرفتن. (آنندراج). به وقوع پیوستن. وجود یافتن. تحقق یافتن: بهای بوسه اش سر میدهم چون زر نمی گیرد خیالی کرده ام با خویش اما سر نمی گیرد. بیانا (از آنندراج). - سر گرفتن عروسی، بهم جوش آمدن. جور شدن. ، موافقت کردن و درگیر شدن صحبت. (آنندراج) ، سر گرفتن خانه، بسیار داد و فریاد کردن بچه ها یا زنان در خانه و اطاق و غیره. (یادداشت مؤلف)
خرد کردن. له کردن: مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید. (مرزبان نامه). بروی خاک می غلتید بسیار وز آن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری. سلمان ساوجی
خرد کردن. له کردن: مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید. (مرزبان نامه). بروی خاک می غلتید بسیار وز آن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کاری سرسری. سلمان ساوجی
شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن: ز بهرام و از رستم نامدار ز هرچت بپرسم بمن برشمار. فردوسی. بنزد سیاوش خرامید زود بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود. فردوسی. بر او برشمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افکند بن. فردوسی. گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء). اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم گمان مبرکه کسی را همال خود شمری. سوزنی. و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود. ، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) : سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان) همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر ابله نماند بجای هرآنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. مرا چون بدسگالان خوار کردی بروزی چند بارم برشمردی. (ویس و رامین). چه بفزودت از آن زشتی که کردی مرا چندین بزشتی برشمردی. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). اگرچه مرا دست دشنام برد ترا نیز هم چند می برشمرد. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به ذکر شود
شتافتن. ازراف. (زوزنی). رجوع به شتافتن شود، حکایت کردن. حدیث کردن. گفتن. شرح دادن: ز بهرام و از رستم نامدار ز هرچت بپرسم بمن برشمار. فردوسی. بنزد سیاوش خرامید زود بر اوبرشمرد آن کجا رفته بود. فردوسی. بر او برشمردند یکسر سخن که بخت از بدیها چه افکند بن. فردوسی. گفت یا جبرئیل از اینهمه که برشمری از هیچکدام نمیگویم از آرزوی دیدار دوست میگویم. (قصص الانبیاء). اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم گمان مبرکه کسی را همال خود شمری. سوزنی. و در ایستادو فضایل ابی موسی اشعری... مجموع برشمرد. (تاریخ قم). و رجوع به شمردن شود. ، برشمردن کسی را، دشنام دادن. دشنام گفتن. عیبگویی کردن. بد گفتن. ذکر. (یادداشت مؤلف). غریدن. لندیدن بر کسی. (یادداشت مؤلف) : سوی خانه آب شد آب برد (زن پالیزبان) همی در نهان شوی را برشمرد که این پیر ابله نماند بجای هرآنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. مرا چون بدسگالان خوار کردی بروزی چند بارم برشمردی. (ویس و رامین). چه بفزودت از آن زشتی که کردی مرا چندین بزشتی برشمردی. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). اگرچه مرا دست دشنام برد ترا نیز هم چند می برشمرد. اسدی (گرشاسب نامه). رجوع به ذکر شود
پشت کردن. چهره رابسوی دیگر متوجه کردن. روی برگردانیدن: آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب. مولوی. ره این است رو از حقیقت متاب. سعدی (بوستان). ، گریختن. فرار کردن
پشت کردن. چهره رابسوی دیگر متوجه کردن. روی برگردانیدن: آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب. مولوی. ره این است رو از حقیقت متاب. سعدی (بوستان). ، گریختن. فرار کردن
روی تافتن. روی برتافتن. روی برگرداندن. اعراض کردن: گرفته پای تختش را فلک رخ نتابدجاودانه بخت از او رخ. قطران تبریزی (از جهانگیری). شبی رخ تافته زین دیرفانی به خلوت در سرای ام هانی. نظامی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست. سعدی. و رجوع به رخ تابیدن شود
روی تافتن. روی برتافتن. روی برگرداندن. اعراض کردن: گرفته پای تختش را فلک رخ نتابدجاودانه بخت از او رخ. قطران تبریزی (از جهانگیری). شبی رخ تافته زین دیرفانی به خلوت در سرای ام هانی. نظامی. شرح این کوته کن و رخ زین بتاب دم مزن واﷲ اعلم بالصواب. مولوی. کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست. سعدی. و رجوع به رخ تابیدن شود